به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه ، اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی ، سه تیغه هم کرده
حتما ادکلن خوشبویی هم زده ...
چقدر عینک آفتابی بهش میاد ...
یعنی داره به چی فکر میکنه ...
آدم که انقدر سمج به بیرون خیره نمیشه ! لالبد داره به نامزدش فکر میکنه ...
آره حتما همینطوره . مطمنم نامزدش هم مثل خودش جذابه . باید به هم بیان (کمی احساس حسادت )
میدونم پسره پولداره ...
با دوستاش قرار میزاره که با هم شام برن بیرون ، کلی هم میخندند و از زندکی و جوونیشون لذت میبرن ؛
میرن پارتی ، کافی شاپ ، اسکی ، چفدر خوشبخته !
یعنی خودش میدونه ؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه ؟!!
دلش برای خودش سوخت ، احساس کرد چفدر تنهاست و چقدز بد شانس است .
و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد . کاش پسر زودتر پیاده میشد ...!!!
ایستگاه بعد که اتوبوس نگاه داشت ، پسر از جایش بلند شد .
مشتاقانه نگاهش کرد ، قد بلند و خوشتیپ بود .
پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد ...
یک، دو ، سه و چهار ... لوله استوانه ای باریک بهم پیوست و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند ... .
از آن به بعد هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدارا شکر کرد ...
نظرات شما عزیزان: